Around The Corner

By Charles Hanson Towne

 

Around the corner I have a friend,

In this great city that has no end;

Yet days go by, and weeks rush on,

And before I know it, a year is gone,

And I never see my old friend's face,

For Life is a swift and terrible race.

He knows I like him just as well

As in the days when I rang his bell

And he rang mine.

We were younger then,

And now we are busy, tired men:

Tired with playing a foolish game,

Tired with trying to make a name.

"To-morrow," I say, "I will call on Jim,

Just to show that I'm thinking of him."

But to-morrow comes- and to-morrow goes,

And the distances between us grows and grows.

 

Around the corner!- yet miles away...

"Here's a telegram, sir,"

"Jim died to-day."

 

And that's what we get, and deserve in the end:

Around the corner, a vanished friend.

 

 

 

 

 

سرِ همین کوچه

 

سرِ همین کوچه دوستی دارم،

در این شهر بزرگ و بی در و دشت؛

روزها و هفته ها در پی هم می دوند،

و هرگز نمی فهمم سال ها چگونه می گذرند،

و هیچ گاه چهره ی دوست قدیمم را نمی بینم،

چراکه زندگی مسابقه ای است بی وقفه و هراس آلود.

خوب می داند من نیز او را دوست دارم

چون روزهایی که زنگ منزلش را به صدا درمی آوردم

و او نیز چنین می کرد.

آن موقع جوانتر بودیم،

و اینک هر دو گرفتار و خسته ایم:

خسته از بازی های احمقانه

خسته از تکاپو برای نام

به خود می گویم: "همین فردا، به جیم زنگ می زنم،

تا نشان دهم به یادش هستم."

اما فرداها می آیند و می روند،

و فاصله ی میان من و او بیشتر و بیشتر می شود.

 

 

سرِ همین کوچه؛ ولی، فرسنگ ها دورتر!

"تلگراف دارید، قربان!"

"جیم امروز درگذشت."

 

و این چیزی است که در پایان نصیبمان می شود، و ما سزاوار آن هستیم:

سرِ همین کوچه، دوستی از دست رفته.